
عاشقي دل سوخته كيستم من؟ عاشقي دل سوخته پـاي تـا سـر آه بر افروخته تا سحر هر شب به كنج بي كسي در شبستان خيالت سوخته آبله پايي به دشت جستجو سينه از خار مغيلان توخته در به در در كوه و صحرا ها شده چون شقايق عاشقي آموخته پير كنعاني به مصر عاشقي شوق ديدارت به دل اندوخته كنج سرد كلبه ي احزاني ام چشم بر راه تو بر در دوخته ((محمد رحيمي))
 مسافر زير درخت ايستاده بود مسافر محو تماشاي جاده بود مسافر غربت و اندوه خويش را به تمامي در چمداني نهاده بود مسافر خاطره هاي قشنگ كودكي اش را جملگي از دست داده بود مسافر رفت و ميان غبار گم شد آري قصه ي كوچكش چه ساده بود مسافر هرچه گذشت از زمانه، هيچ نشاني هيچكس از او نداده بود مسافر گويي هرگز نديده بود كس او را يا كه جهانش نزاده بود مسافر شعر سفر مثل تير آرش بود آه جانش در آن نهاده بود مسافر ((محمد پيراني))
 حديث جدايي اي همنواي من، ز كجا باز جويمت ؟ تا همچو ني نوازم و چون گل ببويمت تا بنگري چه مي كشم از دوري ات شبي بـگـذار پـا بـه ديـده مـن تـا بگويمت در خون خويش غوطه زنم تا به كوي تو همچون قلم كه راه محبت بپويمت گفتي كه منتهاي اميد تو چيست، آه اي منتهاي آرزوي من چه گويمت ؟ از هرچه هست در همه عالم، تو را گزيد خاطر اگر كه از همه عالم بجويمت در چشم من ز چهره بيفروز پرتوي تا گرد ره به اشك، ز دامن بشويمت چون ناي وصل را شكند نغمه در گلو باز آ، كه تا حديث جدايي بگويمت ((مهرداد اوستا))
نظرات شما عزیزان:
|